۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

شعری از رسول بداقی معلم در بند در زندان رجایی شهر


“رویای آزادی”
تو را نمی خواهم ای رویای آزادی!
مرا در بر بگیر ای دیوار زندان
تا آبروها بهر لقمه ای نان
گروگان سیاستند
تا اندیشه از ترس شلاق
در کنج مغز ها زندانی است
ترا نمی خواهم ای رویای آزادی!
من نگاهی حسرت آمیزم
که بر کنج دل رنجبران سرزمینم مانده است
مرا در بر بگیر ای دیوار زندان،
تا کودکان وطنم از گره پیشانی پدر
اندوه نان را رمز گشایی می کنند
ترا نمی خواهم ای رویای آزادی
تا دمیدن خورشید
لبخند بر سیمای کودکان وطنم
مرا در بر بگی ر ای دیوار زندان!
من واپسین نگاه آن کودکم
که در اسارت پدر
بر پیچ کوچه مانده است
تا بازگشت
من آن عکس یادگاری تلخ ام که از فرو خوردن بغضی
به هنگام گریه پنهان مادر
در خاطر کودکی برجای مانده است
دست از سرم بردار
تو را نمی خواهم ای رویای آزادی
کودکان وطنم
به پیکار من دل بسته اند
مرا در بر بگیر ای دیوار زندان
تا گل های اندیشه در سرزمین بهار یخ زده است
تو را نمی خواهم ای رویای آزادی
مرا در بر بگیر ای دیوار زندان
تو را نمی خواهم ای رویای آزادی
رسول بداقی
سالن ۱۲ زندان رجایی شهر کرج، آذر

منبع
نشریه «پیام فلزکار» ارگان سندیکای کارگران فلزکار مکانیک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر